كاربر:Navid rabiee/شعر های زيبا

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.


نطق آزاد و بيان آزاد است روح آزاد و روان است
همه جا زمزمه‌ی آزادی‌ست پير آزاد و جوان آزاد است
گله آزاد نباشد ورنه گرگ آزاد و شبان آزاد است
در هدف ساختن سينه‌ی خلق تير آزاد و کمان آزاد است
از پی ريختن خون بشر تيغ آزاد و سنان آزاد است
اگر از وضع جهان نالانی ناله آزاد و فغان آزاد است
بر سر خود بزن و نعره بکش دست آزاد و دهان آزاد است


هنگام می و فصل گُل و گَشت چمن شد دربار بهاری تُهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطهٔ ری رشک ختَن شد دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
از خون جوانان وطن لاله دمیده در ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل، بلبل از این غصه خزیده گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
خوابند وکیلان و خرابند وزیران بُردند به سرقت همه سیم و زَر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ویران یارب بستان داد فقیران ز امیران
از اشک همه روی زمین زیر و زبَر کن مشُتی گرت از خاک وطن هست بسر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن اندر جلوی تیر عدو، سینه سپر کن
از دست عدُو نالهٔ من از سر درد است اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عُشاق، نه چون بازی نَرد است مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است

دیشب به‌سیل اشک (حافظ) اشک ره خواب میزدم
چشمم به‌روی ساقی (حافظ) ساقی و گوشم به‌قول چنگ
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت میگفتم این سرود و می (حافظ)
خوش بود وقت حافظ و فالِ مراد و کام بر نام عمر و دولتِ احباب میزدم

جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد
سودای زلف و خالت، در هر خیال ناید اندیشهٔ وصالت، جز در گمان نگنجد
هرگز نشان ندادند، از کوی تو کسی را زیرا که راه کویت، اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت، از حلق جان برآرند هم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت، یک دم حضور یابند دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها، گنجی نهان نهادی از دل اگر برآید، در آسمان نگنجد
عطّار وصف عشقت، چون در عبارت آرد زیرا که وصف عشقت، اندر بیان نگنجد

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکتهٔ هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته‌دان‌ست که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

ابتدای کار سیمرغ ای عجب جلوه‌گر بگذشت بر چین نیم شب
در میان چین فتاد از وی پری لاجرم پر شورشد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت هرک دید آن نقش کاری درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چینست اطلبو العلم و لو بالصین ازینست
گر نگشتی نقش پر او عیان این همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صنع از فر اوست جمله انمودار نقش پر اوست
بچون نه سر پیداست وصفش رانه بن نیست لایق بیش ازین گفتن سخن
هرک اکنون از شما مرد رهید سر به راه آرید و پا اندرنهید
جمله‌ی مرغان شدند آن جایگاه بی‌قرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند عاشق او دشمن خویش آمدند
لیک چون ره بس دراز و دور بود هرکسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کار ساز هر یکی عذری دگر گفتند باز

بلبل شیدا درآمد مست مست وز کمال عشق نه نیست و نه هست
معنیی در هر هزار آواز داشت زیر هر معنی جهانی راز داشت
شد در اسرار معانی نعره زن کرد مرغان را زفان بند از سخن
گفت برمن ختم شد اسرار عشق جمله‌ی شب می‌کنم تکرار عشق
نیست چون داود یک افتاده کار تا زبور عشق خوانم زار رار
زاری اندر نی ز گفتار منست زیر چنگ از ناله‌ی زار من است
گلستانها پر خروش از من بود در دل عشاق جوش از من بود
بازگویم هر زمان رازی دگر در دهم هر ساعت آوازی دگر
عشق چون بر جان من زور آورد همچو دریا جان من شور آورد
هرک شور من بدید از دست شد گرچه بس هشیار آمد مست شد
چون نبینم محرمی سالی دراز تن زنم، با کس نگویم هیچ راز
چون کند معشوق من در نوبهار مشک بوی خویش بر گیتی نثار
من بپردازم خوشی با او دلم حل کنم بر طلعت او مشکلم
باز معشوقم چو ناپیدا شود بلبل شوریده کم گویا شود
زانک رازم درنیابد هر یکی راز بلبل گل بداند بی‌شکی
من چنان در عشق گل مستغرقم کز وجود خویش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است زانک مطلوبم گل رعنا بس است
طاقت سیمرغ نارد بلبلی بلبلی را بس بود عشق گلی
چون بود صد برگ دلدار مرا کی بود بی‌برگیی کار مرا
گل که حالی بشکفد چون دلکشی از همه در روی من خندد خوشی

باغ فـردوس لطیـف است و لیکن زیـنهار تو غنیمت شمر این سایهٔ بید و لب کشت

گویند بهشت و حور عین خواهد بود آنجا می‌ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می‌ومعشوقه گزیدیم چه باک؟ چون عاقبت کار چنین خواهد بود

ابریق می مرا شکستی،ربی بر من در عیش را بستی،ربی
من می خورم و تو می‌کنی بدمستی خاکم به دهن مگر که مستی،ربی

ناکرده گنه در این جهان کیست بگو آن کس که گنه نکرد چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که به دوستان یک‌دل، سر دست برفشانی
نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو که به تشنگی بمردم، بر آب زندگانی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد ‌کردم، که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
مده ای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم تو میان ما ندانی، که چه می‌رود نهانی
دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون ‌شد نه به وصل می‌رسانی، نه به قتل می‌رهانی

هر یک افسانه‌ای جداگانه خانه‌ی گنج شد نه افسانه
آنچه کوتاه جامه شد جسدش کردم از نظم خود دراز قدش
وآنچه بودش درازی از حد بیش کوتهی دادمش به صنعت خویش

آنچه بینی که بر بساط فراخ کرده‌ام چشم و گوش را گستاخ
تنگ چشمان معنیم هستند که رخ از چشم تنگ بربستند
هر عروسی چو گنج سر بسته زیر زلفش کلید زر بسته
هر که این کان گشاد زر باید بلکه در یابد آن که دریابد