ویکی‌پدیا:رای‌گیری برای حذف/کاربر:Yaser.amirani

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

1.زندگانی پیامبر (ص) تصویر:مثال.jpg مطابق آنچه ميان مورخين مسلم است نسب رسول خدا(ص)تا«عدنان»كه بيست و يكمين جد آن حضرت بوده اين گونه است: محمد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان. و پس از عدنان تا حضرت اسماعيل(ع)و همچنين پس از ابراهيم(ع)تا حضرت آدم در عدد اجداد آن حضرت و نامهاى ايشان در بسيارى از موارد ميان اهل تاريخ اختلاف است . خاندانى كه رسول خدا(ص)در ميان آنها به دنيا آمد.از بهترين خاندانهاى عرب و شريفترين آنها بود و بزرگترين منصبها و سيادتها در آنها وجود داشت.زيرا منصب سقايت و اطعام حاجيان كه بزرگترين افتخار و بهترين منصبها بود از راه ارث به خاندان بنى هاشم و عبد المطلب جد آن بزرگوار رسيده بود. مراسم عروسى و ازدواج درخانه آمنه صورت گرفت و تنها مولود اين ازدواج ميمون همان وجود مقدس رسول خدا(ص)بود،و اين زوج شريف و گرامى جز آن حضرت فرزند ديگرى پيدا نكردند تا از دنيا رفتند. وفات عبد الله و آمنه عبد الله در همان سنين جوانى به دستور پدرش عبد المطلب براى تهيه آذوقه به شهر يثرب سفر كرد و در همان سفر از دنيا رفت و در همانجا به خاك سپرده شد.آمنه نيز پس از گذشت شش سال از مرگ عبد الله جهان را وداع گفت و هنگام مرگ عبد الله طبق گفته مشهور،دو ماه يا قدرى بيشتر از عمر رسول خدا (ص)گذشته بود،و هنگام مرگ مادرش آمنه شش سالهـو يا به گفته برخى هفت سالهـبود. آمنه مادر آن حضرت نيز در سفرى كه به شهر يثرب كرد در مراجعت از آن شهر در جايى به نام«أبواء»از دنيا رفت و در همانجا به خاك سپرده شد. ولادت رسول خدا(ص)و شرح زندگانى آن حضرت تا ازدواج با خديجه بشارتهاى انبياى الهى درباره آمدن رسول خدا از جمله اين بشارتها آيه 14 و 15 از كتاب يهودا است كه مى‏گويد: «لكن خنوخ«ادريس»كه هفتم از آدم بود درباره همين اشخاص خبر داده گفت اينك خداوند با ده هزار از مقدسين خود آمد تا بر همه داورى نمايد و جميع بى دينان را ملزم سازد و بر همه كارهاى بى دينى كه ايشان كردند و بر تمامى سخنان زشت كه گناهكاران بى دين به خلاف او گفتند...» كه ده هزار مقدس فقط با رسول خدا(ص)تطبيق مى‏كند كه در داستان فتح مكه با او بودند.بخصوص با توجه به اين مطلب كه اين آيه از كتاب يهودا مدتها پس از حضرت عيسى(ع)نوشته شده. و از آن جمله در سفر تثنيه،باب 33،آيه 2 چنين آمده: «و گفت خدا از كوه سينا آمد و برخاست از سعير به سوى آنها و درخشيد از كوه پاران و آمد با ده هزار مقدس از راستش با يك قانون آتشين...» كه طبق تحقيق جغرافى دانان منظور از«پاران»ـيا فارانـمكه است،و ده هزار مقدس نيز چنانكه قبلا گفته شد فقط قابل تطبيق با همراهان و ياران رسول خدا(ص)است. و در فصل چهاردهم انجيل يوحنا:16،17،25،26 چنين است: «اگر مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد،و من از پدر خواهم خواست و او ديگرى را كه فارقليط است به شما خواهد داد كه هميشه با شما خواهد بود،خلاصه حقيقتى كه جهان آن را نتواند پذيرفت زيرا كه آن را نمى‏بيند و نمى‏شناسد،اما شماآن را مى‏شناسيد زيرا كه با شما مى‏ماند و در شما خواهد بودـاينها را به شما گفتم مادام كه با شما بودم اما فارقليط روح مقدس كه او را پدر به اسم من مى‏فرستد او همه چيز را به شما تعليم دهد و هر آنچه گفتم به ياد آورد». كه بر طبق تحقيق كلمه«فارقليط»كه ترجمه عربى«پريكليتوس»است به معناى«احمد»است و مترجمين اناجيل از روى عمد يا اشتباه آن را به«تسلى دهنده»ترجمه كرده‏اند. ________________________________________ تاريخ ولادت در كتابهاى سيره و تاريخ و بلكه احاديثى كه از امامان بزرگوار روايت شده اختلاف زيادى در روز و ماه ولادت رسول خدا ديده مى‏شود كه جمعى آن را روز جمعه هفدهم ربيع الاول و برخى روز دوشنبه دوازدهم و قولى روز هشتم و قول ديگر روز دهم آن ماه نوشته‏اند،و اقوال ديگرى نيز هست كه آن حضرت در ماه صفر يا محرم و يا رمضان به دنيا آمده ولى مشهور نيست،و در سال ولادت نيز اختلاف كرده‏اند كه برخى سال 580 ميلادى و گروهى سال 573 را ذكر كرده‏اند و در بسيارى از تواريخ ولادت آن حضرت را در عام الفيلـيعنى همان سالى كه ابرهه با پيلان جنگى براى ويران ساختن شهر مكه آمدـنقل كرده‏اند كه تازه سؤال مى‏شود عامل الفيل چه سالى‏بوده؟ و به هر صورت اين اختلاف همچنان در تواريخ و روايات ديده مى‏شود و قول قطعى‏و مسلمى در اين باره ذكر نشده (1) و البته مشهور ميان علماى شيعه رضوان الله عليهم آن است كه آن حضرت در شب جمعه هفدهم ربيع الاول به دنيا آمده. محل ولادت ظاهرا مسلم است كه رسول خدا(ص)در شهر مكه به دنيا آمده،اما در محل ولادت آن حضرت اختلافى در تواريخ به چشم مى‏خورد،مانند آنكه برخى محل ولادت آن حضرت را خانه‏اى كه معروف به خانه محمد بن يوسف ثقفى بود دانسته‏اند و گويند:خانه مزبور همان خانه‏اى است كه بعدا حضرت فاطمه(س)در آن به دنيا آمد و به«زادگاه فاطمه»مشهور گرديد. دوران شيرخوارگى و بدين ترتيب رسول خدا(ص)متولد گرديد،و بزرگترين پيمبران الهى پا به عرصه وجود نهاد،خبر ولادت اين نوزاد مبارك به گوش جد بزرگوارش عبد المطلب رسيد و او خود را براى ديدار مولود جديد به خانه آمنه رسانيد. گم شدن رسول خدا(ص)در مكه جريان اين گونه بود كه چون حليمه آن حضرت را به مكه آورد تا به مادر و جدش بسپارد در ميان كوچه‏هاى مكه او را گم كرد و هر چه اين طرف و آن طرف جستجو كرد او را نيافت و سراسيمه به نزد جدش عبد المطلب آمد و جريان را بدو اطلاع داد. عبد المطلب از جا برخاست و به كنار خانه كعبه آمد و با تضرع و زارى پيدا شدن فرزندش محمد را از خداى تعالى خواستار شد كفالت عبد المطلب بدين ترتيب پيامبر گرامى اسلام پس از سپرى كردن پنج سال از عمر خويش در ميان باديه به مكه بازگشت و تحت سرپرستى و كفالت جدش عبد المطلب درآمد. عبد المطلب به اين فرزند خيلى علاقه داشت و محبت مى‏ورزيد،و سببش نيز يكى يتيمى آن بزرگوار بود كه عبد المطلب بدين وسيله مى‏خواست جبران فقدان پدر را براى نوه خود بنمايد،ديگر مكارم اخلاق و تربيت و نبوغ و ادب اين فرزند،جد بزرگوارش را شيفته خود ساخته بود و از همه اينها مهمتر اطلاعاتى بود كه عبد المطلب از روى تواريخ گذشته و گفتار كاهنان و دانشمندان درباره آينده درخشان و پرشكوه اين فرزند به دست آورده بود و او را در نظر عبد المطلب فرزندى بزرگ و پر اهميت جلوه مى‏داد . وفات آمنه و داستانهاى ديگرى از عبد المطلب آمنه در مراجعت به مكه در جايى به نام«ابواء» (2) بيمار شد و همانجا از دنيا رفت و به خاك سپرده شد. آمنه،هنگامى كه خواست به مدينه برود ام ايمن راـكه از اهل حبشه و كنيز وى بودـهمراه خود به مدينه برد و در مراجعت هنگامى كه از دنيا رفت ام ايمن رسول خدا را برداشته و به مكه آورد و از آن پس پرستارى آن حضرت را به عهده داشت و رسول خدا نيز تا پايان عمر از او به نيكى ياد مى‏كرد و او را مادر خطاب مى‏فرمود،و محبتهاى زيادى بدو فرمود كه شايد در جاى خود مذكور گردد. عبد المطلب كه از جريان مطلع شد بيش از پيش در نگهدارى نوه خويش همت‏گماشت و سفارش بيشترى در اين باره به ام ايمن كرد،و از جمله سخنان وى كه پس از مرگ آمنه به ام ايمن گفت اين بود كه بدو گفت: اى ام ايمن از فرزندم غافل مشو كه اهل كتاب عقيده دارند وى پيامبر اين امت خواهد بود . و از آن پس هرگاه عبد المطلب مى‏خواست غذايى بخورد ابتداء دستور مى‏داد محمد را بياورند و سپس با او غذا مى‏خورد. وفات عبد المطلب مطابق مشهور هشت سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود كه عبد المطلب از جهان رفت،و اندوه تازه‏اى بر اندوه‏هاى گذشته آن حضرت افزوده گرديد. عبد المطلب در هنگام مرگـبه اختلاف گفتار مورخانـهشتاد و دو سال و يا صد و بيست سال و به گفته جمعى يكصد و چهل سال از عمرش گذشته بود. اى محمد!از وى فرمانبردارى كن،رسول خداـبا لحن كودكانه خودـفرمود:پدر جان!محزون مباش كه مرا پروردگارى است و او به حال خويش واگذارم نخواهد كرد. و در اين باره اشعارى هم از عبد المطلب نقل كرده‏اند كه در سفارش به ابو طالب كه نامش عبد مناف است گويد: كفالت ابو طالب از رسول خدا(ص) در احوالات فرزندان عبد المطلب گفته شد كه ابو طالب با عبد الله پدر رسول‏خدا(ص)هر دو از يك مادر بودند و از اين رو بيش از عموهاى ديگر به يتيم برادر علاقه داشت و همين سبب شد كه عبد المطلب نيز سرپرستى آن حضرت را به ابو طالب واگذار كند و در پاره‏اى از تواريخ آمده كه ابو طالب در زمان حيات عبد المطلب نيز در كفالت و سرپرستى يتيم برادر با جدش مشاركت داشت و او نيز همانند پدرش عبد المطلب از رسول خدا كفالت مى‏كرد. شرح حال كوتاهى از زندگى خديجه(س) خديجه(س)دختر خويلد بود و از طرف پدر با رسول خدا(ص)عموزاده و نسب هر دو به قصى بن كلاب مى‏رسيد. خديجه از نظر نسب از خانواده‏هاى اصيل و اشراف مكه بود و از اين رو وقتى بزرگ شد خواستگاران زيادى داشت و بنا به نقل اهل تاريخ سرانجام او را به عقد عتيق بن عائد مخزومى در آوردند ولى چند سالى از اين ازدواج نگذشته بود كه عتيق از دنيا رفت و سپس شوهر ديگرى كرد كه او را ابو هالة بن منذر اسدى مى‏گفتند. خديجه از شوهر دوم دخترى پيدا كرد كه نامش را هند گذارد و بدين جهت خديجه را ام هند مى‏ناميدند. شوهر دوم خديجه نيز پس از چند سال از دنيا رفت و ديگر تا سن چهل سالگى شوهر نكرد تا وقتى كه به ازدواج رسول خدا(ص)درآمد. خديجه كه خود از اشراف مكه و ثروتمند بود از دو شوهرى نيز كه كرده بود ثروت زيادى به او رسيد و از اين رو در رديف ثروتمندترين افراد مكه درآمد تا جايى كه‏برخى از مورخين رقم شتران او را كه مال التجاره حمل مى‏كردند . فرزندان رسول خدا(ص)از خديجه خديجه نخستين همسر رسول خدا(ص)بود و تا وى زنده بود زنى ديگرى اختيار نفرمود و خداوند از خديجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنايت فرمود. پسران آن حضرت عبارت بودند از قاسم و عبد الله و دختران:زينب،ام كلثوم،رقيه و فاطمه زهرا(س). قاسم و عبد الله هر دو در كودكى قبل از بعثت از دنيا رفتند،و دختران آن حضرت همگى تا پس از بعثت آن حضرت زنده بودند و اسلام اختيار كرده با رسول خدا(ص)به مدينه هجرت كردند .به شرحى كه پس از اين خواهد آمد. ازدواج با خديجه خديجه كه به همسرى رسول خدا(ص)درآمد بزرگترين كمك كار و ياور آن حضرت در هدفهاى عاليه او چه قبل از بعثت و چه پس از آن گرديد،زيرا علاقه خديجه نسبت به رسول خدا(ص)ـصرف نظر از جنبه علاقه و محبتهاى معمولى كه ميان زن و شوهر استـعشقى معنوى و علاقه‏اى روحانى بود،او نسبت به رسول خدا(ص)عشق مى‏ورزيد چون او را مردى كامل در صفات انسانى و دور از رذايل اخلاقى مى‏ديد،افتخار مى‏كرد كه به همسرى مردى شريف،بزرگوار،امين،راستگو،كريم و متواضع درآمده است،كسى كه بيشتر اوقات خود را صرف اصلاح حال مردم و دستگيرى بينوايان و يتيمان مى‏كند و هميشه در فكر است تا بتواند از طريقى عادات زشت مردم نادان و اخلاق مردم جاهليت را دگرگون سازد. ________________________________________ داستان تجديد بناى كعبه و حكميت رسول خدا

داستان تجديد بناى كعبه و حكميت رسول خدا از اتفاقاتى كه در اين دوره از زندگى رسول خدا(ص)يعنى پس از ازدواج با خديجه تا بعثت پيش آمد داستان تجديد بناى كعبه و حكميت رسول خدا(ص)است كه مورخين با اختلاف اندكى آن را نقل كرده‏اند و اجمال داستان اين بود كه پس از آن كه سى و پنج سال از عمر شريف رسول خدا(ص)گذشته بودـيعنى ده سال پس از ازدواج با خديجهـسيلى بنيان كن از كوههاى مكه سرازير شد و وارد مسجد گرديد و قسمتى از ديوار كعبه را شكافت و ويران كرد،و از سوى ديگر كعبه سقف نداشت و ديوارهاى اطراف آن نيز كوتاه بود و ارتفاع آن كمى بيشتر از قامت يك انسان بود و همين موضوع سبب شد تا در آن روزگار سرقتى،در خانه كعبه واقع شد،و اموال و جواهرات كعبه را كه در چاهى درون كعبه بود،بدزدند و با اينكه پس از چندى سارق را پيدا كردند و اموال را از او گرفتند و دستش را به جرم دزدى بريدند اما همين سرقت،قريش را به فكر انداخت تا سقفى براى خانه كعبه بزنند،ولى اين تصميم به بعد موكول شد. ويرانى قسمتى از خانه كعبه سبب شد تا قريش به مرمت آن اقدام كنند و ضمنا به فكر قبلى خود نيز جامه عمل بپوشانند.و براى انجام اين منظور ناچار بودند ديوارهاى‏اطراف را خراب كنند و از نو تجديد بنا كنند. مشكلى كه سر راهشان بود،يكى نبودن چوب و تخته‏اى كه بتوانند با آن سقفى بر روى ديوارهاى كعبه بزنند و ديگر وحشت از اينكه اگر بخواهند ديوارها را خراب كنند مورد غضب خداى تعالى قرار گيرند و اتفاقى بيفتد كه نتوانند اين كار را به پايان برسانند. مشكل اول با يك اتفاق غير منتظره كه پيش بينى نكرده بودند حل شد و چوب و تخته آن تهيه گرديد و آن اتفاق اين بود كه يكى از كشتيهاى تجار رومى كه از مصر مى‏آمد در نزديكى جده به واسطه طوفان درياـو يا در اثر تصادف با يكى از سنگهاى كف درياـشكست و صاحب كشتىـكه به گفته برخى نامش«يا قوم»بودـاز مرمت و اصلاح كشتى مأيوس شد و از بردن آن صرفنظر كرد،قريش نيز كه از ماجرا خبردار شدند به نزد او رفته و تخته‏هاى آن را براى سقف كعبه خريدارى كردند و به شهر مكه آوردند. در شهر مكه نيز نجارى قبطى بود كه او نيز مقدارى از مصالح كار را آماده كرد و بدين ترتيب مشكل كار از اين جهت برطرف گرديد. و مشكل دوم وحشتى بود كه آنها از اقدام به خرابى و ويرانى و زدن كلنگ به ديوار خانه و تجديد بناى آن داشتند و مى‏ترسيدند مورد خشم خداى كعبه قرار گيرند و به بلايى آسمانى يا زمينى دچار شوند و به همين جهت مقدمات كار كه فراهم شد و چهار سمت خانه را براى خرابى و تجديد بنا ميان خود قسمت كردند،جرئت اقدام به خرابى نداشتند تا اينكه وليد بن مغيره به خود جرئت داد و كلنگ را دست گرفته و پيش رفت و گفت:خدايا تو مى‏دانى كه ما از دين تو خارج نشده و منظورى جز انجام كار خير نداريم،اين سخن را گفت و كلنگ خود را فرود آورد و قسمتى از ديوار را خراب كرد. مردم ديگر تماشا مى‏كردند و جرئت جلو رفتن نداشتند و با هم گفتند:ما امشب را هم صبر مى‏كنيم اگر بلائى براى وليد نازل نشد،معلوم مى‏شود كه خداوند به كار ما راضى است و اگر ديديم وليد به بلايى گرفتار شد دست به خانه نخواهيم زد و آن‏قسمتى را هم كه وليد خراب كرد تعمير مى‏كنيم. فردا كه ديدند وليد صحيح و سالم از خانه بيرون آمد و دنباله كار گذشته خود را گرفت ديگران نيز پيش رفته روى تقسيم بندى كه كرده بودند اقدام به خرابى ديوارهاى كعبه نمودند. قريش ديوارهاى اطراف كعبه را تا اساس خانه كه به دست حضرت ابراهيم(ع)پايه‏گذارى شده بود كندند،در آنجا به سنگ سبز رنگى برخوردند كه همچون استخوانهاى مهره كمر در هم فرو رفته و محكم شده بود و چون خواستند آنجا را بكنند لرزه‏اى شهر مكه را گرفت كه ناچار شدند از كندن آن قسمت صرف نظر كنند و همان سنگ را پايه قرار داده و شروع به تجديد بنا كردند. و در پاره‏اى از تواريخ است كه رسول خدا(ص)نيز در اين عمليات بدانها كمك مى‏كرد تا وقتى كه ديوارهاى اطراف كعبه به وسيله سنگهاى كبودى كه از كوههاى مجاور مى‏آوردند به مقدار قامت يك انسان رسيد و خواستند حجر الاسود را به جاى اوليه خود نصب كنند در اينجا بود كه ميان سران قبايل اختلاف پديد آمد و هر قبيله‏اى مى‏خواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد. دسته بندى قبايل شروع شد و هر تيره از تيره‏هاى قريش جداگانه مسلح شده و مهياى جنگ گرديدند،فرزندان عبد الدار طشتى را از خون پر كرده و دستهاى خود را در آن فرو بردند و با يكديگر همپيمان شده گفتند:تا جان در بدن داريم نخواهيم گذارد غير از ما كس ديگرى اين سنگ را به جاى خود نصب كند،بنى عدى هم با ايشان همپيمان شدند.و همين اختلاف سبب شد كه كار ساختن خانه تعطيل شود. سه چهار روز به همين منوال گذشت و بزرگان و سالخوردگان قريش در صدد چاره‏جويى برآمده دنبال راه حلى مى‏گشتند تا موضوع را خردمندانه حل كنند كه كار به جنگ و زد و خورد نكشد . روز چهارم يا پنجم بود كه پس از شور و گفتگو همگى پذيرفتند كه هر چه ابا اميه بن مغيره كه سالمندترين افراد قريش بود رأى دهد بدان عمل كنند و او نيز رأى داد: نخستين كسى كه از در مسجدـكه به طرف صفا باز مى‏شدـ(و برخى هم گفته‏اندمقصود باب بنى شيبه بوده)وارد شد در اين كار حكميت كند و هر چه او گفت همگى بپذيرند.قريش اين رأى را پذيرفتند و چشمها به درب مسجد دوخته شد. ناگاه محمد(ص)را ديدند كه از در مسجد وارد شد،همگى فرياد زدند:اين امين است كه مى‏آيد،اين محمد است!و ما همگى به حكم او راضى هستيم و چون حضرت نزديك آمد و جريان را به او گفتند فرمود:پارچه‏اى بياوريد پارچه را آوردند رسول خدا(ص)پارچه را پهن كرد و حجر الاسود را ميان پارچه گذارد آن گاه فرمود:هر يك از شما گوشه آنرا بگيريد و بلند كنيد،رؤساى قبايل پيش آمدند و هر كدام گوشه پارچه را گرفتندـو بدين ترتيب همگى در بلند كردن آن سنگ شركت جستندـو چون سنگ را محاذى جايگاه اصلى آن آوردند خود آن حضرت پيش رفته و حجر الاسود را از ميان پارچه برداشت و در جايگاه آن گذارد،سپس ديوار كعبه را تا هيجده ذراع بالا بردند. و بدين ترتيب كار ساختمان كعبه به پايان رسيد و نزاعى كه ممكن بود به زد و خورد و كشت و كشتار و عداوتهاى عميق قبيله‏اى منجر شود با تدبير آن حضرت مرتفع گرديد. زمزمه مخالفت با بت پرستى چنانكه گفتيم رسول خدا(ص)پس از ازدواج با خديجه احساس آرامش بيشترى از نظر زندگى مى‏كرد و ثروت خديجه كه به رايگان و از روى رضا و رغبت همگى را در اختيار آن حضرت گذارده بود فكر او را از اين راه تا حدودى آسوده ساخت و بيشتر در فكر اصلاح اجتماعى كه در آن زندگى مى‏كرد و برانداختن عادات و رسوم زشتى كه گريبانگير مردم شده بود به سر مى‏برد،و هر چه سن او به چهل سالگى نزديكتر مى‏شد آمادگى بيشترى در وجود آن حضرت براى مبارزه با آن انحرافات پديدار مى‏گرديد. از طرفى متفكران جزيرة العرب و بخصوص مكه نيز تدريجا از رفتار و اعمال انحرافى و زشت مردم منزجر شده و زمزمه مخالفت با بت پرستى و ساير رفتار ناهنجارآنها بلند شده بود. از كسانى كه در همان روزگار بناى مخالفت با رفتار مردم و مبارزه با بت پرستى و بتها را گذاردند و داستان آنها در تواريخ ضبط شده يكى ورقة بن نوفل پسر عموى خديجه بود و ديگرى عبيد الله بن جحش و سومى عثمان بن حويرث و چهارمى زيد بن عمرو بن نفيل است. اين چهار نفر در يكى از اعياد رسمى قريش كه هر ساله مى‏گرفتند و در آن روز كنار يكى از بتها جمع مى‏شدند و براى آن قربانيها مى‏كردند و به رقص و پايكوبى آن روز را بسر مى‏بردند،از مردم كناره گرفته و درباره رفتار و اعمال آن روز كه از آنها ديده بودند به گفتگو پرداخته و پس از آنكه با يكديگر قرار گذاردند تا سخنان آن جلسه پنهان بماند يكى از آنها چنين گفت:به خدا اين اعمالى كه اينها امروز انجام دادند اعمالى نادرست و مخالف آيين پدرشان ابراهيم خليل بوده!و به دنبال اين سخنان ادامه داد و گفت:آخر!اين چه كارى است كه ما به دور سنگى كه نه مى‏شنود و نه مى‏بيند و نه سود و زيانى دارد گرد آييم و بچرخيم و اين حركات را انجام دهيم،بياييد هر كدام به سويى رويم و دين صحيحى براى خود انتخاب كنيم،زيرا اين كه اكنون بدان پايبند هستيم دين نيست،و به دنبال همين گفتار هر يك براى پيدا كردن دين حق به سويى رفت و از بت پرستى دست كشيدند. ورقة بن نوفل به دين مسيحيت درآمد و اعتقاد محكمى بدان پيدا كرد و درباره دين مزبور اطلاعات و علوم بسيارى هم كسب كرد. عبيد الله بن جحش به همان حال ترديد ماند تا پس از ظهور اسلام مسلمان شد و با همسرش ام حبيبه دختر ابو سفيان جزء مسلمانانى كه به حبشه مهاجرت كردند بدانجا رفت ولى در آنجا به دين نصارى درآمد و همانجا بود تا از دنيا رفت،و رسول خدا(ص)هنگامى كه از مرگ وى مطلع شد و دانست كه ام حبيبه بى سرپرست در ديار غربت مانده و به خاطر اينكه مسلمان شده بود روى بازگشت به مكه و خانه پدر را هم ندارد،به وسيله نجاشىـپادشاه حبشهـاز وى خواستگارى كرد و او را به عقد خويش درآورد،به شرحى كه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.عثمان بن حويرث نيز از آن مجلس كه برخاست يكسره به نزد پادشاه روم رفت و به دين نصرانيت درآمد و در دربار پادشاه روم مقام و منزلتى هم تحصيل كرد و همانجا بود تا از دنيا رفت. زيد بن عمرو نيز به حال ترديد باقى ماند و از بت پرستى دست كشيد و از گوشت مردار و گوشت قربانيهايى كه براى بتها مى‏كردند نمى‏خورد،و از اعمال زشت ديگر مردم مكه نيزـمانند كشتن دخترهاـجلوگيرى مى‏كرد ولى دين يهود و نصرانيت را نيز انتخاب نكرد و معتقد بود كه بر دين ابراهيم و كيش اوست. زيد بن عمرو در راه مبارزه با بت پرستى و اعمال انحرافى قريش آزارهايى هم از مردم و بخصوص عمويش خطاب بن نفيلـپدر عمرـمتحمل شد و گاهى هم كه مى‏خواست از مكه هجرت كند عمويش خطاب مانع خروج او مى‏شد ولى به هر ترتيبى بود مخفيانه از مكه فرار كرد و با مشكلات زيادى كه مسافرت آن زمان معمولا داشت خود را به موصل رسانيد و از آنجا به شام رفت و بيشتر رهبانان نصارى را ديد و از آنها علوم بسيارى كسب كرد تا سرانجام به نزد راهبى كه در سرزمين بلقاء(ناحيه جنوبى كشور اردن كنونى)سكونت داشت رفت و در آنجا شرح حال خود را به وى گفت و اظهار كرد من به دنبال دين حق و آيين حضرت ابراهيم(ع)بدينجا آمده‏ام . راهب مزبور بدو گفت:تو به دنبال چيزى آمده‏اى كه بدان دست نخواهى يافت ولى آنچه مى‏توانم به تو بگويم آن است كه زمان ظهور آن پيغمبرى كه از سرزمين شما بيرون مى‏آيد نزديك شده و اوست كه به دين حنيف ابراهيم مبعوث خواهد گشت و تو خود را به او برسان. زيد كه تا آن وقت تحقيق زيادى درباره دين يهود و مسيح كرده بود ولى هيچ كدام را نپذيرفته بود و نتوانسته بودند روح كنجكاو او را قانع سازند پس از شنيدن اين سخن با سرعت به سوى مكه رهسپار شد ولى قبل از اينكه به مكه برسد به دست يكى از افراد قبيله لخم به قتل رسيد و توفيق تشرف به دين اسلام را پيدا نكرد،ولى چون در راه تحقيق و رسيدن به دين حق كشته شده بود در حديث است كه رسول خدا(ص)به پسرش سعيد بن زيد دستور داد براى او طلب آمرزش كند و فرمود:او به صورت امتى‏جداگانه در قيامت محشور خواهد شد. از سرگذشت اين چهار نفر كه به طور اجمال و اختصار بيان كرديم معلوم مى‏شود آيين بت پرستى رو به انقراض مى‏رفت و تدريجا افراد فهميده و متفكر مكه خود را از زير بار اين آيين و مراسم غلط بيرون مى‏كشيدند و احيانا در صدد مبارزه با آن مراسم برمى‏آمدند. در اينجا بد نيست اشاره‏اى اجمالى هم به آيين بت پرستى و اسامى بتهاى معروفى كه مورد پرستش و احترام اعراب جاهليت بود بكنيم تا خوانندگان محترم در بخشهاى آينده كه گاهى نام بتها و بت پرستان برده مى‏شود به طور اجمال هم كه شده اطلاعاتى در اين باره داشته باشند. تاريخچه مختصرى از بت پرستى و بتهاى معروف اعراب و عادات زشت ديگر در اينكه بت پرستى از چه تاريخى در عالم شروع شد و بشر روى چه انگيزه و علتى اقدام به اين كار كرد اختلاف است و سخنان بسيارى گفته‏اند كه فعلا جاى بحث آن نيست و عموما تاريخ آغاز بت پرستى را به پس از طوفان حضرت نوح(ع)نسبت مى‏دهند.در مورد مردم عربستان و اهل مكه نيز اختلافى هست و در مورد پرستش سنگها ابن اسحاق گفته است:اين عمل از ميان فرزندان اسماعيل شروع شد بدين ترتيب كه هرگاه يكى از آنها براى تهيه آذوقه از مكه بيرون مى‏رفت سنگى از سنگهاى حرم را همراه خود مى‏برد تا بدين وسيله حرمت حرم را نگاه داشته باشد و رسمشان اين بود كه چون در منزلى فرود مى‏آمدند به همان گونه كه دور خانه كعبه طواف مى‏كردند به دور آن سنگ مى‏چرخيدند،و اين عمل موجب شد كه تدريجا پرستش سنگهاى حرم براى ايشان به صورت عادتى درآيد و نسلهاى بعدى كه آمدند بدون اطلاع از منشأ اين كار و منظور اصلى پدران خود به پرستش سنگها اقدام كردند. در پاره‏اى از تواريخ است كه نخستين كسى كه بت پرستى را در عربستان رواج داد و بت«هبل»را به آن سرزمين آورد عمرو بن لحى بوده كه نسبش به الياس بن مضرمى‏رسيد و در زمان خود رئيس شهر مكه شدـو ما قبلا شرح حال الياس بن مضر را در احوالات اجداد رسول خدا(ص)ذكر كرده‏ايمـگويند :عمرو بن لحى در سفرى كه به شام و سرزمين بلقاء كرد جمعى از عمالقه را ديد كه به پرستش بتها مشغول‏اند و چون خاصيت آنها و انگيزه عمل آنها را جويا شد گفتند: اينها ما را يارى كرده و باران براى ما مى‏فرستند،و ما به وسيله اينها بر دشمنان پيروز مى‏شويم،سخن ايشان در دل عمرو بن لحى مؤثر واقع شد و يك يا چند بت از ايشان بگرفت(و يا به گفته برخى:عمالقه بت هبل را به او دادند و او آن بت را گرفته)و براى مردم مكه سوغات آورد و مردم را وادار به پرستش آن كرد و اين بت به شكل انسان بود و تدريجا دامنه بت پرستى گسترش يافت تا آنجا كه بتهايى به شكل حيوانات،گياه،جن،فرشته،ستارگان و غيره ساختند و مورد پرستش قرار دادند. اعراب براى حفظ بتهاى خويش بتكده‏ها ساختند و در هر نقطه از سرزمين حجاز كه قبيله و يا جمعيتى سكونت داشتند بتكده‏اى ساخته بودند كه بت خود را در آن جاى داده و به زيارت آن مى‏رفتند،و براى آن قربانى مى‏كردند. كم‏كم از قبايل به محله‏ها و خانه‏ها سرايت كرد و در بسيارى از خانه‏ها هر كس براى خود از سنگ،چوب،طلا،نقره و احيانا از مواد خوراكى مانند خرما نيز بتى ساخته و مى‏پرستيدند . غارتگرى بهترين وسيله امرار معاش آنها بود و هر چند وقت يك بار كه آذوقه و خوراكى آنها رو به اتمام مى‏رفت به قبايل اطراف خودـچه دوست و چه دشمنـحمله مى‏بردند و آنها را غارت مى‏كردند،و بسيار اتفاق مى‏افتاد كه زن و بچه آنها را نيز به غارت مى‏بردند و به صورت اسير آنها را مى‏فروختند و عجيب آنكه به اين رفتار و اعمال وحشيانه افتخار و مباهات هم مى‏كردند و آن را به صورت يكى از افتخارات تاريخى به نظم درآورده در بازارها مى‏خواندند . و شايد همين موضوع اسارت زنان و دختران كه در اثر غارتگرى به دست قبيله قوى مى‏افتاد،سبب آن عادت هولناك و وحشيانه ديگر آنها يعنى زنده به گور كردن دختران شده بودـچنانكه برخى از محققين نوشته‏اندـتا آنجا كه قيس بن عاصمـيكى از اشراف عربـبه اقرار خودش سيزده دختر خود را از ترس آنكه اسير قبايل ديگر شوند به دست خود زنده به گور كرد. نزديك زمان بعثت رسول خدا(ص)به سن سى و هفت سالگى رسيده بود و هر روزى كه مى‏گذشت آن بزرگوار به خلوت كردن با خود و تفكر در اوضاع و احوال عالم خلقت بيشتر علاقه نشان مى‏داد.در هر سال مدتى را در كوه حرا و در غار معروف آن به تنهايى و عبادت بسر مى‏برد و اوقات فراغت و بخصوص ساعاتى از شب را نيز به تماشاى آسمان و ستارگان و خلقت كوه و صحرا و بيابانها و تفكر در آنها مى‏گذرانيد. گويا حالت انتظارى داشت و منتظر بود تا به وسيله‏اى از اين همه حكمت و رموزى كه در عالم خلقت وجود دارد و اين همه علل و معلولى كه زنجيروار به هم پيوسته و اين جهان پهناور و آسمان زيبا را به وجود آورده اطلاعاتى كسب كند و خداى تعالى‏را هر چه بهتر بشناسد و به مردم جاهل و نادان بهتر معرفى كند. روزها به كندى مى‏گذشت و هنوز عمر آن حضرت به سى و هشت سال نرسيده بود كه تغيير و تحولى ناگهانى در زندگى وى پديد آمد. شبها دير به خواب مى‏رفت و خوارك چندانى نداشت،بيشتر اوقات را در دره‏هاى اطراف مكه و كوه حرا به سر مى‏برد و براى رفع تنهايى گاهى شترانى از شتران خديجه و يا ابو طالب را به چرا مى‏برد،ولى چه در خواب و چه در بيدارى احساس مى‏كرد كسى او را همراهى مى‏كند و گاهى او را به نام صدا مى‏زند و مى‏گويد:يا محمد!ولى همين كه حضرت به اطراف خود نگاه مى‏كرد كسى را مشاهده نمى‏نمود. و در پاره‏اى از تواريخ نيز آمده كه گاهى از شهر كه خارج مى‏شد به هر سنگ و كلوخى عبور مى‏كرد بدو مى‏گفتند:السلام عليك يا رسول الله!و چون به اطراف مى‏نگريست چيزى نمى‏ديد . و در پاره‏اى از تواريخ به دنبال آن گفته‏اند:خديجه با سخنان خود آرامشى به‏همسر عزيزش داد و از اضطراب و نگرانى وى تا آن حدى كه مى‏توانست كاست اما خود برخاسته به نزد ورقة بن نوفلـپسر عمويشـآمد و جريان را به او گفت. ________________________________________