حبیب الله برنگی
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
[ویرایش] زندگینامه
حبیب الله برنگی طالقانی فرزند مشهدی آقا رضا و مرحومه ماه پاره در روز هشتم آذرماه سال ۱۳۱۱ خورشیدی مطابق با سال ۱۳۵۱ هجری قمری در قریه کرود طالقان چشم به جهان گشود.وی در زمینه شعر و ادبیات و نیز جمع آوری تاریخ و فرهنگ مردم طالقان تلاشهای ارزنده ای نموده است. از وی تنها دیوان اشعار او به زیور طبع آراسته گردیده است. از سایر آثار منتشر نشده وی میتوان به موارد زیر اشاره نمود: -بخش منتشر نشده دیوان اشعار با حجمی معادل دیوان فعلی -تاریخ طالقان -آداب و رسوم مردم طالقان -فرهنگ لغات تاتی
وی سر انجام پس از 65 سال تلاش مستمر در زمینه فرهنگ و ادبیات این سرزمین در 27 شهریور 1376 دیده از جهان فرو بست و در زادگاه خود بخاک سپرده شد.(روحش شاد)
[ویرایش] دیوان اشعار
دیوان اشعار او که در سال ۱۳۶۳ خورشیدی در تهران به چاپ رسیدهاست، بیش از همه مشتمل بر دو بیتی و غزل است. اکثر اشعار او در کمال سادگی و صراحت، که ویژگی اصلی شعر اوست، با کلامی صمیمی و دوستانه، معانی عمیق زندگی را بیان میکنند. تعالیم قرآنی نیز به وضوح در روح شعر او حلول کردهاست به طوری که کمتر بیتی در دیوانش یافت میشود که بهرهای از کلام قرآن نبرده باشد. البته آشنایی او با ادبیات غنی و کهن ایران و بهره گیری از آن نیز در شعرهایش مشهود است. به عنوان نمونه ابیات زیر که یادآور بانگ رحیل مولاناست، حس نزدیکی مرگ را به هنگام از دست دادن نزدیکان در کمال سادگی بیان میکند:
گاه گاهی از میان کاروان
میرسد بر گوش بانگی ناگهان
گوید اکنون ای گروه همرهان
رفت یک تن همچو مایی از میان
این خبر باشد که فکر خود کنید
عبرتی گیرید از آن ای دوستان
فرصتی نبود اگر غفلت شود
میرسد نوبت به ما هم بی گمان
آنگهی دیگر مجال کار نیست
تا توان از بهر خود بنمود آن
شور عاشقی مشابه آنچه در غزلیات حافظ وجود دارد، در بسیاری از اشعار او به چشم میخورد و این نشان از روح پر تب و تاب و عاشق پیشه اش دارد:
باشد سزا که ناله ز عشقت چنان کنم
غوغا به پا ز ناله خود در جهان کنم
گردم هدف ز بهر ملامت به مردمان
مجنون صفت به دامن صحرا فغان کنم
چون عقل و هوش از من مسکین ربوده ای
بیخود ز خود و کار چو دیوانگان کنم
با خار و خاک روز و شبان آشنا شوم
در هر خراب دور ز مردم مکان کنم
پست و بلند زیر پی خویش بسپرم
این شور و اشتیاق به هر جا عیان کنم
با کوه و دشت راز دل اندر میان نهم
بر گلستان کمال صفایت بیان کنم
در بر و بحر افکنم از یاد تو نظر
سیل سرشک از غم هجرت روان کنم
از بهر آنکه یاد نمایم ز چشم تو
چندی به خویش همدمی آهوان کنم
گویم به هر کجا سخن از زیب حسن تو
تا شهرت جمال تو را داستان کنم
چون یافتم ز روز ازل مهر تو به جان
با جان مدام خدمت آن آستان کنم
و خضوع و خشوع او در شعرهایش به وضوح حکایت از شخصیت فروتن و افتاده اش دارد:
وای بر من که گرم دوست بخواند به حضور
تا ببیند ز وجودم چه نمودهاست ظهور
اندر آن پیشگهی کو همه عز است و جلال
وندر آن بارگهی کان همه مجد است و سرور
به مقامیکه در آنجای بدی را ره نیست
با پلیدی و بدی چون بتوان کرد عبور
من آلوده کجا لایق آن محضر قدس
با همه تیرگی اندر بر آن مبداء نور
هیچ جز خجلت و خواری نشود حاصل من
شرم بادم زجنابش که بسی رفته قصور
اندر آنجا که حساب حق و باطل بکند
نگذارد به کسی فرق در آن یوم نشور
جبروتش چو تجلی بکند در آن روز
شود از بیم مجازات به پا شیون و شور
چه توان گفت به پاسخ که جوابی نبود
گر بپرسد ز من از آنچه که بودم مامور
زعذابیکه از این فکر رسیدهاست به جان
گویی افتاده به تن همچو لهیبی به تنور
مگر از فضل خود آن روز نجاتم بدهد
ور نه نتوان به سلامت شد از آن مهلکه دور
بسته امید به بخشایش او سخت حبیب
چون بداند به حقیقت که رحیم است و غفور

