مکتب فرانکفورت

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

سابقه مکتب فرانکفورت به تاسیس موسسات تحقیقاتی اجتماعی در سال ۱۹۲۳ و این فلسفه بازخوانی و بازفهمی اندیشه‌های مارکسیسم کلاسیک باز می‌گردد و طرح این سئوال که چرا اندیشه مارکس در کارزار انقلابی علیه انقلاب صنعتی موفق نبود مورد توجه قرار می‌گیرد.

شکل گیری این مکتب از لحاظ تاریخی واجد دوره‌های زیر است: - دوره اول از ۱۹۲۳ تا ۱۹۳۳: متفکرانی مانند هورکهایمر و تینوگل در دهه ۱۹۳۰ و بعد از آنها نیز، مارکوزه، آدرنو و والتر بنیامین به این مکتب پیوستند. - دوره دوم از ۱۹۳۳ تا ۱۹۵۰: این دوره که همزمان با ظهور فاشیسم در آلمان هم بود از جمله تاثیرگذارترین دوره‌های مکتب فرانکفورت به شمار می‌رود و در آن مبنای نظری مارکسیسم فلسفی جای خودش را به مارکسیسم هگلی داد. بارزترین نگرش این دوره هم نگرش ضد پوزیتیویستی است با این اعتقاد که پوزیتیویست‌ها برای تغییر وضعیت موجود کاری از پیش نخواهند برد. - دوره سوم از ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰: در این دوره اندیشه‌های مکتب فرانکفورت به اندیشه‌های ماکس وبر و عقلانیت ابزاری نزدیک شد و در آلمان تاثیرات شگرفی ایجاد نمود. - دوره چهارم از ۱۹۷۰ به بعد: با افول تدریجی مکتب فرانکفورت همراه است.

فهرست مندرجات

[ویرایش] آرای معرفت شناختی و جامعه شناختی مکتب فرانکفورت

مکتب فرانکفورت از لحاظ معرفت شناسی، رویکرد دیالکتیک انتقادی دارد و برای تحلیل مسائل اجتماعی یک کلیت یا چارچوب اجتماعی را مدنظر قرار داده‌است. همین مسئله هم یکی از تفاوت‌های پوزیتیویست‌ها را با معتقدان به دیالکتیک تشکیل می‌دهد، چرا که در تجربه گرایی یا پوزیتیویسم اصل بر تجربه‌است اما دیالکتیک معتقد است که بدون داشتن یک نگرش کلی انسان قادر به درک پدیده‌های اجتماعی نخواهد بود و جامعه یک کلیت اجتماعی است که درون آن کشمکش وجود دارد.

برای فهم هر پدیده اجتماعی لازم است که دو عنصر همزمان و ناهمزمان مورد شناسایی قرار گیرد. عنصر همزمان ساختارهای موجود است، اما عنصر ناهمزمان ریشه‌های تاریخی ظهور و شکل گیری یک پدیده را بیان می‌کند. با این توضیح باید گفت که نگرش دیالکتیک هم پدیده را بررسی می‌کند و هم ریشه‌های تاریخی آن را؛ از همین رو هم هست که معتقدان به دیالکتیک رویکرد پوزیتیویسمی را به دلیل فقدان چنین شناختی رد می‌کنند، چون به تعبیر آنان، پوزیتیویست‌ها تنها به برشی از یک مقطع و تحلیل آن می‌پردازند.

تفاوت دیگری که معتقدان دیالکتیک با پوزیتیویست‌ها دارند همسان فرض شدن مطالعه جامعه با طبیعت در اندیشه‌های پوزیتیویسمی است که در آن تفاوت علوم انسانی با علوم طبیعی در وجه‌است و نه در نوع. به بیان دیگر با الهام از علوم طبیعی اگر قوانین جامعه شناخته شوند رفتار پدیده‌های انسانی نیز قابل پیش بینی خواهند بود. و این دقیقا مخالف نظریه معتقدان به دیالکتیک است که می‌پندارند علمی که به دنبال قوانین اجتماعی است رفتارهای انسانی را نادیده می‌گیرد و به دنبال شی وارگی انسان است؛ درحالیکه مکتب فرانکفورت اساسن معتقد است در علوم انسانی و اجتماعی اراده و اختیار انسان نقش مهمی دارد و آنچه بیشتر تاکید می‌گردد اعتباریات یا قرارداهای اجتماعی است.

تفاوت بعدی در این نگرش پوزیتیویست‌ها به مفهوم دانش و ارزش متکی است که اعتقاد دارند دانش از ارزش جدا می‌باشد و این امر هم منجر به بحث پیوند تئوری و عملی خواهد شد. با این تلقی که دانش به مطالعه علوم می‌پردازد و ارزش یک سری از بایدها و نبایدها را بیان می‌کند، متفکران مکتب فرانکفورت اعتقاد دارند که دانش از ارزش جدا نیست، بلکه دانش تجربی از یک ارزش و تعلق نشات گرفته‌است و آن هم تعلق به سلطه و مهار می‌باشد. به بیان آنها از وقتی انسان توانست بر طبیعت سلطه پیدا کند علوم تجربی مطرح شد و به انسان قدرت این کار را هم داد. بر این اساس فراتکفورتی‌ها اعتقاد دارند که علم یا تئوری باید در پیوند با علائق طبقات سرکوب شده جامعه باشد و همچنین تئوری تنها نقش توصیف گر وضعیت موجود را برعهده ندارد بلکه به تغییر وضعیت نیز می‌پردازد.

در نگرش‌های پوزیتیویستی گفته می‌شود یک نظریه وجود دارد که ساخته شده است؛ سپس این سئوال مطرح می‌گردد که آیا این نظریه قابل انطباق با دنیای واقعی هست و یا خیر. اگر پاسخ این سئوال منفی باشد نظریه رد می‌گردد و در صورت پاسخ مثبت به عنوان نظریه علمی قابل پذیرش خواهد بود. در این رویکرد نقد متوجه نظریه‌است در حالی که دیالکتیک اعتقاد دارد که همیشه نقد متوجه نظریه نیست و درصورتی که یک تئوری ساخته شده با عالم خارج مطابقت نداشت وضعیت موجود به نفع تئوری باید تغییر کند. به عبارت بهتر نقد متوجه عالم خارج است و نه نظریه. در این جت بحث عامل اجتماعی هم مطرح می‌شود که در آن فاعل شناسا، موضوع شناسایی، عالم، عمل و... با هم ترکیب می‌شوند و جدایی آنها هم میسر نیست. عالم خارج باید بر اساس وضعیت‌های موجود و ارزش‌ها تغییر کند و این هم در نهایت به نتایجی منجر می‌شود که مطابق آنها رویکرد تجربی کافی نخواهد بود و عالم با رویکرد انتقادی متعهد به تغییر وضع موجود است.

[ویرایش] مفهوم عقل ابزاری

عقل ابزاری به معنی اتخاذ و انتخاب کارآمدترین وسیله و روش برای رسیدن به هدف است. بنابراین آنچه اهمیت دارد روش است، کارآمدی و عقلانی بودن هدف چندان مهم نیست، مهم این است که روش عقلانی باشد. بر این اساس علم و تکنولوژی کارآمدترین وسیله برای رسیدن به عقل ابزاری است و سازمان‌ها و نهادهای دولتی هم نماد عقل ابزاری هستند. یکی از اهداف مکتب فرانکفورت نیز این است که علم را به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به عقل ابزاری می‌داند تا بتواند بر طبیعت و جامعه تسلط پیدا کند که بر این اساس در دوره سوم به اندیشه‌های وبر نزدیک شد.

«ما علم، تکنولوژی، دولت و دیوانها را خود ساخته‌ایم و اکنون در قفس‌های آهنین عقلانیت خود گرفتاریم. آفریده بر آفریننده مسلط شده است» همچنین بر اساس دیدگاه مکتب فرانکفورت، معیار سنجش جامعه همیشه ثابت نیست؛ مثلاً در زمان مارکس طبقه کارگر و رفاه نسبی معیار بود اما براساس دیدگاه مکتب فرانکفورت امروزه معیارها باید تا تحقق آزادی، سعادت و خوشبختی انسان‌ها باشد.

[ویرایش] تفکیک مارکسیسم کلاسیک و مکتب فرانکفورت

- مارکس بر اقتصاد و شیوه معیشت تاکید می‌کرد و اعتقاد داشت که شیوه معیشت انسان، هستی اوست، بر این اساس هم سلطه اقتصادی را مهم می‌دانسنت. اما در مکتب فرانکفورت یا مارکسیسم جدید، سلطه فرهنگی و فکری وجه غالب سلطه‌است و معرفت و جهان بینی هم بازتاب اندیشه‌ها نیست بلکه بازتولید آن است. - مارکسیسم کلاسیک نسبت به علم خوش بین بود؛ علم را واقع بینی و ایدئولوژی را وارونه بینی می‌دانست. اما مارکسیسم جدید به علم به مثابه ابزار سلطه می‌نگرد و معتقد است که علم راه مطیع کردن افکار آزاد را می‌آموزد.

- مارکس اعتقاد داشت که طبقه کارگر به عنوان کارگزار تاریخ عمل می‌کند و خصلتی انقلابی دارد که بر این اساس هم جامعه دگرگون خواهد شد. اما مارکسیسم جدید می‌گوید که طبقه کارگر دیگر به دنبال انقلاب نیست بلکه در پی امکانات و امتیاز است و وضعیت موجود را می‌پذیرد. بر این اساس هم امید مکتب فرانکفورت به طبقات روشنفکر، دانشجو و اقشار حاشیه‌ای است که برای تغییر وضع موجود و رسیدن به حقیقت مارکسیسم جدید تلاش کنند.

- مارکسیسم کلاسیک جبرگرا بود در حالی که مارکسیسم جدید ضد جبرگرایی است. - هگل اعتقاد داشت که بافت جهان را ایده یا ذهن تشکیل می‌دهد و هنگامی که این ایده از منبع خود جدا شود در تضاد با بیرون قرار خواهد گرفت. در مقابل مارکس مدعی بود که بافت جهان را ماده تشکیل می‌دهد و آنچه باعث حرکت است ابزار تولید و شیوه تولید خواهد بود. متفکران مکتب فرانکفورت با ارجاع به اندیشه‌های هگلی فرهنگ را مقدم بر ماده معرفی می‌کردند.

[ویرایش] پوپر عقل گرا و تفاوت آرای او با پوزیتیویسم

پوزیتیویسم فقط از مشاهده عریان آغاز می‌کند اما در فرضیه ابظال پذیری پوپر، شروع علم می‌تواند با یک حدس، گمان یا حتی خواب هم باشد. در پوزیتیویسم کثرت نمونه‌ها باعث رد یا قبول می‌شود اما در ابطال پذیری پوپر، وجود یک نمونه برای رد یک فرضیه کفایت می‌کند.

در پوزیتیویسم علم محصول تجربه‌است ولی در ابطال پذیری پوپر علم محکوم تجربه‌است. پوپر اعتقاد دارد که ممکن است گزاره‌های درستی وجود داشته باشند ولی علمی نباشد چون ابطال پذیر نیستند. به عبارت دیگر گزاره علمی باید بالقوه ابطال پذیر باشد. مثال: هرکس وقت مرگش فرا رسیده باشد می‌میرد.

از برخورد آگاهی و ناآگاهی سئوال و مسئله ساخته می‌شود. حدس‌ها در عالم خارج آزمایش می‌شوند و مورد پذیرش قرار می‌گیرند.

مرحله گردآوری: این مرحله می‌تواند عینی، حدسی و یا عقیده‌ای باشد و در آن ایدئولوژی و ارزش اثر ندارد. گردآوری علم نیست. مرحله داوری: حدس‌ها باید آزمون شوند، اگر ابطال نشدند مورد پذیرش قرار می‌گیرند و تا زمانیکه که گزینه‌ای در ابطال آنها بیان نشود این پذیرش برقرار است. این مرحله در علم اهمیت اساسی دارد.