| هنگام می و فصل گُل و گَشت چمن شد |
|
دربار بهاری تُهی از زاغ و زغن شد |
| از ابر کرم، خطهٔ ری رشک ختَن شد |
|
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد |
| از خون جوانان وطن لاله دمیده |
|
در ماتم سرو قدشان، سرو خمیده |
| در سایه گل، بلبل از این غصه خزیده |
|
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده |
| خوابند وکیلان و خرابند وزیران |
|
بُردند به سرقت همه سیم و زَر ایران |
| ما را نگذارند به یک خانه ویران |
|
یارب بستان داد فقیران ز امیران |
| از اشک همه روی زمین زیر و زبَر کن |
|
مشُتی گرت از خاک وطن هست بسر کن |
| غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن |
|
اندر جلوی تیر عدو، سینه سپر کن |
| از دست عدُو نالهٔ من از سر درد است |
|
اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است |
| جان بازی عُشاق، نه چون بازی نَرد است |
|
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است |
| جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد |
|
رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد |
| سودای زلف و خالت، در هر خیال ناید |
|
اندیشهٔ وصالت، جز در گمان نگنجد |
| هرگز نشان ندادند، از کوی تو کسی را |
|
زیرا که راه کویت، اندر نشان نگنجد |
| آهی که عاشقانت، از حلق جان برآرند |
|
هم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد |
| آنجا که عاشقانت، یک دم حضور یابند |
|
دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد |
| اندر ضمیر دلها، گنجی نهان نهادی |
|
از دل اگر برآید، در آسمان نگنجد |
| عطّار وصف عشقت، چون در عبارت آرد |
|
زیرا که وصف عشقت، اندر بیان نگنجد |
| ابتدای کار سیمرغ ای عجب |
|
جلوهگر بگذشت بر چین نیم شب |
| در میان چین فتاد از وی پری |
|
لاجرم پر شورشد هر کشوری |
| هر کسی نقشی از آن پر برگرفت |
|
هرک دید آن نقش کاری درگرفت |
| آن پر اکنون در نگارستان چینست |
|
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست |
| گر نگشتی نقش پر او عیان |
|
این همه غوغا نبودی در جهان |
| این همه آثار صنع از فر اوست |
|
جمله انمودار نقش پر اوست |
| بچون نه سر پیداست وصفش رانه بن |
|
نیست لایق بیش ازین گفتن سخن |
| هرک اکنون از شما مرد رهید |
|
سر به راه آرید و پا اندرنهید |
| جملهی مرغان شدند آن جایگاه |
|
بیقرار از عزت آن پادشاه |
| شوق او در جان ایشان کار کرد |
|
هر یکی بی صبری بسیار کرد |
| عزم ره کردند و در پیش آمدند |
|
عاشق او دشمن خویش آمدند |
| لیک چون ره بس دراز و دور بود |
|
هرکسی از رفتنش رنجور بود |
| گرچه ره را بود هر یک کار ساز |
|
هر یکی عذری دگر گفتند باز |
| بلبل شیدا درآمد مست مست |
|
وز کمال عشق نه نیست و نه هست |
| معنیی در هر هزار آواز داشت |
|
زیر هر معنی جهانی راز داشت |
| شد در اسرار معانی نعره زن |
|
کرد مرغان را زفان بند از سخن |
| گفت برمن ختم شد اسرار عشق |
|
جملهی شب میکنم تکرار عشق |
| نیست چون داود یک افتاده کار |
|
تا زبور عشق خوانم زار رار |
| زاری اندر نی ز گفتار منست |
|
زیر چنگ از نالهی زار من است |
| گلستانها پر خروش از من بود |
|
در دل عشاق جوش از من بود |
| بازگویم هر زمان رازی دگر |
|
در دهم هر ساعت آوازی دگر |
| عشق چون بر جان من زور آورد |
|
همچو دریا جان من شور آورد |
| هرک شور من بدید از دست شد |
|
گرچه بس هشیار آمد مست شد |
| چون نبینم محرمی سالی دراز |
|
تن زنم، با کس نگویم هیچ راز |
| چون کند معشوق من در نوبهار |
|
مشک بوی خویش بر گیتی نثار |
| من بپردازم خوشی با او دلم |
|
حل کنم بر طلعت او مشکلم |
| باز معشوقم چو ناپیدا شود |
|
بلبل شوریده کم گویا شود |
| زانک رازم درنیابد هر یکی |
|
راز بلبل گل بداند بیشکی |
| من چنان در عشق گل مستغرقم |
|
کز وجود خویش محو مطلقم |
| در سرم از عشق گل سودا بس است |
|
زانک مطلوبم گل رعنا بس است |
| طاقت سیمرغ نارد بلبلی |
|
بلبلی را بس بود عشق گلی |
| چون بود صد برگ دلدار مرا |
|
کی بود بیبرگیی کار مرا |
| گل که حالی بشکفد چون دلکشی |
|
از همه در روی من خندد خوشی |
| نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی |
|
که به دوستان یکدل، سر دست برفشانی |
| نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو |
|
که به تشنگی بمردم، بر آب زندگانی |
| دل عارفان ببردند و قرار پارسایان |
|
همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی |
| نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم |
|
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی |
| مده ای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم |
|
تو میان ما ندانی، که چه میرود نهانی |
| دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون شد |
|
نه به وصل میرسانی، نه به قتل میرهانی |