غرب شناسی
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
فهرست مندرجات |
[ویرایش] غرب باستان
برای آن که بتوان تاریخ غرب را بررسی کرد به ناچار میبایست گذاری هم به غرب باستان و خصوصا یونان باستان و دیگری روم باستان کرد که به حق تأثیر شگرفی برای امروز غرب و شکل گرفتن پایهٔ نخستین تفکر غرب امروز داشتند. این دو تمدن از لحاظ علم و فلسفه بسیار غنی بودند و بسیاری از پایههای فکری فیلسوفان و دانشمندان معاصر غرب را میتوان در این تمدنهای باستانی جستجو کرد. و ابتدا تمدن یونان را بررسی میکنیم ؛ در توصیف یونان باستان همین بس که مارت (R.R.Marett) میگوید : « اگر رهبری یونانیها نبود، امروزه دشوار میتوانست تمدن پیشرفتهای وجود داشته باشد» روشن است که تمدن یونان باستان به تأثیر از تمدنهای پیشرفته آن زمان از جمله تمدنهای دشت دجله و فرات بودهاست و تأثیرات فرهنگی یونانیان باستان از این تمدنها بسیار بودهاست. لوکاس در تاریخ تمدن خود اینچنین میآورد: « مردم یونیا از دیر باز با مصر و فنقییه دادو ستد داشتند و برای دیدن چیزهایی تازه و آموختن راههای نوین تفکر از مردمی که با آنها مراوده بازگانی داشتند، فرصتهایی بسیار به چنگ آورده بودند.» پیرامون میل فطرای پرستش مردم یونان باستان میتوان به این نکته اشاره کرد که در آن زمان پرستش و خدایان تنها در اسطوره سازی و اسطوره پرستی خلاصه میشد، کوتاه سخن آن که مردم یونان باستان برای خود اسطورههایی چون هر کول ، زانومی، هادسی، هرا و ... داشتند که این اسطورهها آنهارا برای زندگانی بهتر یاری میکردند بدین ترتیب خدایان اسطوره نما پاسخگوی فطرت پرستش مردم این دیار بودند. و اما پیرامون علم و فلسفه در یونان باستان سخن بسیار است چرا که کم فیلسوفان و دانشمندانی نبودهاند که در آن زمان و در آن دیار میزیستند که بخش مهمی از فلسفه و علم مدرن دنیای غرب را پاسخ گفتند. دریونان باستان نمیتوان فلسفه و علم را چیزی جدای از هم تعریف کرده چرا که عقیده بر این بودهاست که فلسفه همان علم است و علم همان فلسفه . چنان که بسیار ی از فیلسوفانی را که میشناسیم سر رشتهای در علومی چون ریاضیات – طبیعیات و پزشکی داشتهاند و کتبی را در این زمینهها تدوین کردهاند.
و اما پیرامون علم و فلسفه مغرب زمین هیچ دورانی را نمیتوان چون سدهٔ ششم قبل از میلاد مسیح متذکر شد چراکه اگر نو آوری و خلاقیتی بوده اوج آن در این دوران رخ دادهاست. این دوران مصادف است با ظهور فیلسوفانی که هر یک از آنها خشتی از امارات در حال ساخته شدن تفکر غرب را گذاشتند. و اما نکتهٔ مهم آن که به سادگی میتوان از منابع وکتب این فیلسوفان مطالبی را استخراج و استنباط کرد که گاهی به کلی نظریات فیلسوفان قبل و بعد خود را نقض میکنند و چیزی جدای از آنها ارائه میدهند برای نمونه میتوان شک گرایی هراکلیتوس را در برابر واقع گرایی ارسطو و یا فرد ورزی سقراطی را در برابر وحدت سیاسی افلاطونی ذکر کرد. البته نباید از این واقعیت گذشت که این نظریات به ظاهر نقض کننده باعث استحکام پایههای فکری آیندگان و بیشتر شدن گسترهٔ اندیشه و مخاطب میشود. این در حالی است که بعدها با دورشدن از آن دوران ، فلسفه در میان بسیاری جزءخلط سخنان دیگران چیزی نبودهاست. در مجموع میتوان فلسفه و علم یونان باستان را این گونه توصیف کرد که اندیشههایی از این دست در آن زمان و نه در زمانهای آینده انسان و بشریت را به کمال و سعادت نمیرساند و اگر چنین نیز باشد کمال و سعادت حقیقی نیست بلکه سرابی است که بشر غربی از آن به سعادت تعبیر میکند، چرا که ماهیتا هر علم و اندیشهای که بر پایههای فطرت پاک بشری استوار نشده بلکه صرفا از روی فکری مولد و خرد ورزی و عقل مداری مطلق تراوش شده باشد، توانایی و قدرت تأثیر گذاری ژرف بر انسان را و ماندن و رشد کردن و مطرح شدن همه جانبه را از دست میدهد و آنچه میتواند انسان را به کمال مقصود برساند که بریدگی از وحی و نبوت و محصور کردن اندیشه در حصار عقل محض در آن جایی نداشته باشد حال میخواهد فلسفه باشد یا ادبیات ، پزشکی باشد یا طبیعیات و.....
و اما در هنگام جستجو در غرب باستان به تمدن پیشرفتهٔ دیگری در آن زمان برخورد میکنیم که همانا تمدن روم باستان است. در روم باستان شرک و الهه پرستی بسیار رواج داشت و مظهر اصلی معنویت شعله مقدسی بود که زندگی و پایندگی را به رومیان نوید میداد. اگر در تمدن یونان باستان تقدس و پرستش در انسانهایی با قدرت فوق العاده و منحصر بفرد تجلی پیدا میکرد در تمدن روم باستان خدایان به صورت ارواح ناشناختهای بودند که شخصیتی ویژه داشتند نظیر "وستاً که خدای بانوی آتشدان بود و یا «لارس» خدای حاصلخیری و زندگی خانوادگی . در مجموع میتوان گفت که تا کنون هیچ آئینی این همه خدا نداشتهاست تا جایی که نقل شدهاست در برخی شهرها ی ایتالیا شمار خدایان از انسانها نیز بیشتر بودهاست. به جرأت میتوان گفت که همواره شرک و چند گانه پرستی و الحاد وکفر و نیز ورود افکار خرافه و رنگارنگ عامل مهمی در سقوط و از بین رفتن تمدنها بودهاست و باعث از هم پاشیدگی فکری میشود که رومیان باستان از این قاعده مستثنا نبودهاند. آنچه که نگارنده سعی دارد تا در این فرصت اندک پیرامون تمدن روم باستان عنوان کند موئلفهٔ سیاسی آن است ، همانا سیاست امروزی غرب را میتوان در لا به لای تاریخ باستان غرب خصوصا تمدن روم باستان جستجو کرد، تمدن روم باستان ۴ قشر اجتماعی داشت که عبارت بودند از: پاتریسینها، پلبها، بردگان و ملل تابعه ( که شامل ملتهای یهود- اعراب و ارمنی بودند )، گروه چهارم یعنی ملل تابعه تحت نظارت دولت مرکزی بودند و از دولت مرکزی حقوق و مزایا دریافت میکردند و در صورت نیاز به مراودهٔ اقتصادی و اجتماعی میبایست از دادگاههای رومی اجازه میگرفته که این مسئله نشان دهنده درایت بالای سیاستمداران روم باستان است چراکه بدین ترتیب میتوانستند اقشار بیگانه جامعه را زیر نظر داشته باشد.زمام امور در روم باستان در دست طبقه اشرافی بود که از طبقه پاترسینها و محافظه کاران و ثروتمندان تشکیل شده بود و این قشر از جامعه دارای مجلس« سنا » بودند که این قوانینی را وضع میکردند که باعث ادارهٔ کشور میشد. در عین حال دارای هیأتهای نظارتی بودند که بر اجرای قوانین نظارت میکردند و نیز از میان طبقه پاتریسینها عدهای به سمت کنسولی در میآمدند و وظایفی نظیر ادارهٔ نقاط حساس کشور چون ارتش و نیروهای انتظامی را بر عهده داشتند و این نظام قوی سیاسی ۳۰۰ سال قبل از میلاد مسیح شکل گرفته بود و پایههای اساسی قوانین کشورهاو بوروکراسی اداری را بنا کردهاست. نکتهای که در اینجا مهم است این است که در تمدن باستان فرد خود مجری قانون بود ولی در روم باستان مجری قانون تجلی قانون بودهاست.
تا بدین جا بصورت اجمالی غرب باستان و دو تمدن مهم و تأثیر گذار آن را بررسی کردیم پس از ظهور حضرت عیسی(ع) دیری نپایید که مسیحیت سراسر مغرب زمین را در بر گرفت و باعث شد حکومتهایی که تحت اشرافیت بودند تحت نظارت کلیسا در آیند.
در رابطه با ترویج مسیحیت در اروپا دو نکته را میتوان آورد: اول این که مردم غرب باستان بعلت آن که همواره تحت سلطه طبقه اشراف بودند و ظلم و ستم و تبعیض در میان آنها بسیار رواج داشت با ظهور دین مسیحیت به سمت آن گرایش پیدا کردند و دوم این که چون مروجان آئین مسیحیت با خود آیهها و شعارهای نوید بخش و امید آفرین داشتند باعث شد که فطرت پاک بشری که همواره به دنبال اصالت حقیقی خود است به سمت آن جذب شود و از شرک و الحادی که سالها با آن میزیسته دست کشد.
[ویرایش] قرون وسطی
قرون وسطی که بیشتر محققین و نویسندگان از آن« به دوران ظلمت و تاریکی » یاد میکنند از سده چهارم میلادی تا سدهٔ چهاردهم ( آغاز عهد رنسانس ) بر مغرب زمین حاکم بود. مسیحیت توانست خود را در امپراطوری روم باستان بشناساند و از آن جا به سایر ممالک مغرب زمین نفوذ کند، امپراطوری روم باستان خود را سردمدار مسیحیت تحریف شدهای میدانست که بر تعلیمات و آداب نادرست آن تأکید میورزید و بدین ترتیب بساط علم و حکمت و حوزههای فلسفی در سراسر روم باستان بر چیده شد و از آنجایی که غرب باستان تا حدود بسیاری خود را وامدار فلسفه و رشد تعالی آن میدانست بدین ترتیب زمینهٔ مهمی به وجود آمد تا باعث انحطاط تمدن غرب باستان شود و آن همه رشد و تعالی که در سایه حکمت و فلسفه در طول سالها بدست آورده بود با نفوذ مسیحیتی که از دین مسیحیت تنها نامی را یدک میکشید به پایان رسید و دوران سیاسی در غرب رقم خود که حدود ۱۰ قرن مردمانش را،قشر روشنفکر و فیلسوف و حکیمش را به انزوا کشاند. بسیاری بر این عقیدهاند که ۲عامل اساسی باعث شد که غرب باستان به دوران قرون وسطی گذار کند: اول آن که امپراطور ی بخش اعظمی از روم با فعالیت فلاسفه حکما مخالفت کرد و دوم رشد و توسعه مسیحیت و کلیساهای متحجر و منجمد و مراکز دینی وابسته به کلیساها که دین را به بدترین وجد ممکن به مردم عرضه میکردند. در واقع قرون وسطی با تجربهای منحصر بفرد و تحول آفرین از وفاق قدرت سیاسی (امپراطور) با قدرت دینی ( کلیسا) آغاز و در اثر همین وفاق بود که توانست مدتها به حیات خود ادامه دهد. البته ذکر این نکته مهم است که کلیسا هیچ گاه قدرت سیاسی را تصاحب نکرد واصولا نمیتوانست بر اساس موازین دینی خود به قدرت سیاسی دست پیدا کند. لیک کلیسا قدرت سیاسی را تحت کنترل خود گرفت و باعث شد که مذهب و سیاست هر دو در بوجود آوردن اوضاع نابسامان اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و ... نقش داشته باشند.
این دوران مصادف با بسیاری از نابسامانی و نا هنجاریها در اروپا بود که از آن جمله میتوان به جنگهای داخلی بسیاری که بین نژاد و ملیتهای گوناگون بوقوع میپیوست ، شیوع بیماریهای مسری نظیر طاعون و وبا ، پیدایش رکود شدید اقتصادی و... اشاره کرد. بر خلاف بسیاری که ظلمانی بودن اواسط قرون وسطی (۵۰۰ تا ۱۰۰۰ میلادی) را به دین و مکتب نسبت میدهند، در حقیقت آنچه که معلول بوجود آمدن این شرایط شد نتیجه شرایط اجتماعی ، فرهنگی و سیاسی جامعه اروپا بود. مسیحیت در ابتدا خود را دینی عرفانی و معنوی معرفی کرد که فاقد ۲ اصل اساسی بود: اول آنکه این دین برنامهٔ منظم و فراگیر برای زندگی فردی و اجتماعی و فرهنگی و سیاسی جوامع بشری نداشت و دوم آن که مسیحیت از قوانینی که دخالت مستقیم کلیسا در امور سیاسی را توجیح کند بی بهره بود.
در این قرون، امپراطوری و سپس پادشاهی و در نهایت فئودالهای منطقه روم بودند که از نقش تعین کنندهای در تعاملات فرهنگی ، سیاسی و اجتماعی برخوردار بودند. کلیسا و دین نیز که فعالیت در این زمینهها را از وظایف خود نمیدانست در مقام توجیح شرایط موجود برآمد و نتیجه همین عکس العملهای کلیسا در قبال سیاست حاکم بود که موجب شد تا عدهای به سرزنش دین و کلیسا برآیند و در جهت حذف آن قدم بر دارند.
در نهایت و با وجود تمامی تیرگیها و ظلمتها ی این دوران مجموعهای از حوادث و وقایع باعث شد که اروپا دوران جدیدی را تحت عنوان رنسانس آغاز کند که در این جا نگارنده سعی دارد تا به مهمترین این حوادث یعنی جنگهای طیبی به صورت اجمالی بپردازد؛ بطور کلی برخورد مسلمانان با غربیان را میتوان به ۳ دوره تقسیم کرد: دورهٔ اول در صدر اسلام بود که مسلمانان با اختیار تمدن و فلسفه یونان را اخذ کردند و باعث رشدو تکامل آن شدند، در این دوران از برخورد بین اسلام و غرب، غرب بعلت افول قدرت نمایشی چندانی در برابر مسلمانان نداشت و همچنین بحثهایی را که مسلمانان از غرب در زمینه فلسفههای ارسطو و افلاطون گرفتند در سطح نخبگان باقی ماند و به سطح عامه مردم وارد نشد. دورهای دوم مصادف با جنگهای صلیبی بود که موضوع بحث ما نیز هست، در این دوران غرب بعلت این که دوران قرون وسطی را سپری میکرد و همچنان که آوردیم دچار ضعف و نقایص فراوان بود، به پیشرفت بالای مسلمانان پیرامون موضوعات مختلف پی برد و بنابراین سعی میکرد تا از علوم اسلامی بهره ببرد و ضعفهای خود را بر طرف کند ، به طوری که در تاریخ میبینیم ریشههای اولین دانشگاههای غربی در این دوران و پس از فتح «اندلوس» توسط غربیها و آشنا شدن با کتب مسلمانان بوجود آمد. این همین دوران بود که مسلمانان با فتح « قسطنطنیه» ، ضربه مهلکی به غرب وارد کردند و بسیاری این فتح مسلمانان را آغاز دوران رنسانس میدانند.
دورهٔ سوم نیز به پس از انقلابهای فرانسه و انگلستان باز میگردد که غرب به نظامهای قوی مدنی دست یافت و از اینجا به بعد بود که مسلمانان نحت تأثیر پیشرفت و عظمت و زیبایی غرب قرار گرفته و محو دنیای متمدنی شدند که تا به امروز نیز این وادادگی ادامه دارد. آنچه که پیرامون جنگهای طیبی در اینجا آوردیم خلاصهای از میان نتایج فراوان جنگهای ۲۰۰ سالهٔ طیبی بود، مطمئنا آثار و نتایج این دوران زمانی کاملا مشخص میشود که با جزء جزء وقایع این جنگها آشنایی پیدا کنیم که این بحث از حوصله خارج است . ولی علاوه بر نتایجی که آوردیم میتوان به این موضوع نیز اشاره کرد که پس از آن که کلیساها و روحانیت کلیسا مردم را به شرکت کردن در جنگ تشویق کردند زمانی که این تشویقات و تبلیغات باعث به هدر رفتن سرمایههای اقتصادی و انسانی کلانی شد، از نفوذ گذشتهٔ کلیسا در زندگی مردم بیش از پیش کاسته شد و رفته رفته حیثیت و اعتبارات دینی خدشه دار شد و توجه و اقبال به دین و معنویت در بین مردم اروپا بسیار کم شد و دین داری نوین شکل گرفت که درآن بجای پرداختن دقیق به علم کلام، بر روی فعالیتهایی چون شرکت در مجالس مذهبی ، کمک به اقشار طبقه محروم جامعه و نوشتن رسالههای دینی تأکید شدو زمینههای گذار به سوی جامعهای مدرن مبتنی بر عقل بشری و بدور از معنویت و ایده الهای زندگی بوجود آمد.
[ویرایش] دوره رنسانس
رنسانس که از آن با تعابیری چون «عصر نوزایی» ،« تولد مجدد» ، «تجدید حیات» و ... یاد میشود در واقع نه یک دوره زمانی بلکه یک شیوه زندگی و تفکر بود که از طریق بازرگانی ، جنگ و اندیشه از ایتالیا به سراسر اروپا گسترش پیدا کرد. این دوره نیز از ویژگیهای جهان غرب است همان گونه که قرون وسطی نیز از مختصات جهان غرب پیش از رنسانس به شمار میرود.
آنچه را که میتوان یکی از مهمترین دلا یل به وجود آمدن این دوران دانست نقش دین مسیحیت بود، چرا که تا پیش از این در قرون وسطی بعلت نقش حمایتی و توجیهی کلیسا از نظام سیاسی آن زمان و مشکلات فراوانی که انسان غربی دوران قرون وسطی آن را تجربه کرده بتدریج چنین برداشت شد که دین مسیحیت نمیتواند بسیاری از مشکلات و نارسائی ای جامعه را پاسخگو باشد و میبایست در بسیاری از مناسبات و روابط از آن چشم پوشی کرد تا بتوان به پیشرفت نائل آمد. به بیان دیگر مسیحیت بعلت از دست دادن موقعیت مناسب خود ثابت کرد که حتی در ادامه اندیشههای ناب دینی نارسا میباشد و میبایست از موقعیت خطیر خود عزل گردد تا جای خود را به اندیشههای نوینی دهد که تا آن روز جرقهای در اذهان روشنفکران زده شده بود.
بدین ترتیب بود که رنسانس مصادف شد با نهضتهای نوین فکری- عقلانی – تجربی که بساط فلسفه و اندیشه دوران غرب باستان و پس از آن را در هم پیچید و اندیشههای نوینی را جایگزین کرد که از دو نهضت مهم فکری یعنی « عقل گرایی» و « حس گرایی » تغذیه میشد و با روی کار آمدن حس گرایی و عقل گرایی به تدریج واقعیات و حقایق الهی به فراموشی سپرده شد و ارزشهای طبیعی و مادهای جلوه گر شد که این جلوه گری تا به امروز یعنی در دوران مدرنیسم نیز نمایان و مشهود است و تأثیرات خود را به صورت مستقیم و یا غیر مسقیم بر تناسبات تمامی انسانها گذاشته و در زندگی و روح و روان بشر امروزی رخنه کردهاست ،بنا براین در مجموع میتوان عواملی چون بر خورد روشنفکران با دین ، برداشتهای نوین و غیر واقعی از دین و دین داری؛ بی بهره بودن کلیسا از مایههای معرفت شناسی و همچنین دنیا طلبی ارباب کلیسا در قرون وسطی را از زمینههای موثر در ظهور رنسانس دانست.
دوران رنسانس مسائل بسیاری به ظهور رسید که همگی در راستای مبارزه با دین و در انزوا قرار گرفتن دین و هر چه بیشتر در صحنه بودن عقلانیت حس گرایی بود که از آن جمله میتوان به عوامل ذیل اشاره کرد:
[ویرایش] بی اعتبار شدن فلسفه
تا بیش از این در قرون وسطی بسیاری بر این با ور بود ند که برای اثبات دین میبایست از فلسفه بهره جست لیکن با روی کردن آمدن برخی از فلاسفه در دوران رنسانسی و با توجه به عوامل ظهور رنسانسی که قبلا آوردیم در اصول فلسفی حاکم بر جوامع غربی دودستگی بوجود آمد که عامل اصلی آن بی مهری نسبت به فلسفه و اختلافات فیلسوفانی چون ویلیام آکام، بنا و نتورا و ... بود که ارزش واعتبار فلسفه در بین مردم از بین رفت ودر نتیجه نقش فلسفه برای اثبات روح معنوی دین و نیز پذیرش عقلانی دین کم رنگ شد.
[ویرایش] استفاده ابزاری از دین
سردمداران و سیاستمداران رنسانس بعلت رویکرد عقلانی وحس گرایی که در پیش گرفته بودند قطعا دچار مشکلات فراوانی میشدند (چرا که دراین بین از اصول اخلاقی و معنوی و معرفتی استفادهای نمیشد) و برای آن که بتوانند خود را و اعمال خود را در نظر مردم مقدس جلوه دهند گهگاه با بهره برداری از اصول دینی و اخلاقی پوستهای دروغین بر افکار و عقاید خود میکشیدند. این مسئله چیزی است که اکنون پس از گذشت سالها از آن دوران ما به وفور آن را میبینیم و یکی از موئلفههای مهم مدرنیته و پست مدرنیسم است ،موئلفهای که غرب آن را مدیون افکار نظر یه پردازان شیطان صفتی چون « ماکیاول » است.
[ویرایش] بحران اخلاقی
واضح است که با خارج کردن و به انزوا درآوردن اصول دینی و اخلاقی از مناسبات روز مره همانا لذتهای آنی و کور جای آن را میگیرد چرا که انسان زمانی که لذت جاودانه با خدا بودن را از دست دهد یقینا شیطان بر او مستولی میشود و افکار و روح و جان آدمی را تسخیر میکند و سرانجام بشری میسازد که دیگر نه یک حیوان ناطق بلکه ناطق حیوان است و برگسستن آخرین تار و پودهای انسانیت همت میگمارد و نتیجه چیزی نمیشود جز ء یک حیوان دو پا که میخورد، میآشامد و همچون انسانهای دیگر سخن میگوید.
[ویرایش] منابع
- علی شریعتی،خودسازی انقلابی
- هنری لوکاس،تاریخ تمدن،از کهن ترین روزگار تا سده ما، جلد۱
- ویل دورانت،تاریخ تمدن،جلد۱
- فروغی،سیرحکمت در اروپا،جلد۱

